ملکوت مریم
دلتنگی هاش رو برای پدر مهربونش روی هر سنگ قبر که میرسید
بلند فریاد میزد
.
.
حالا دلش آروم بود....
هر جای ایران میرفت به هر شهری و هر دیاری
لازم نبود بگرده
روی سنگ مزار پدر مهربونش بزرگ نوشته بودند
شهید گمنام..
"دیروز دخیل بستم در خونشون تا برات کربلا رو بگیرم...."
نوشته شده در جمعه 90/7/1ساعت
12:41 عصر توسط مریم| نظرات ( ) |